محمد میثاقمحمد میثاق، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
وب  ♥  همیشه بهار ♥وب ♥ همیشه بهار ♥، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه سن داره
کوثر کوثر ، تا این لحظه: 21 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

♥ ♥ ♥ همیشه بهار ♥ ♥ ♥

:(

سلام دوستان عزیز حادثه غم انگیز رمی جمارات و مرگ صد ها تن حاجی رو در منا بهتون تسلیت عرض می کنم . برای باز ماندگان و مجروحین هم دعا کنید . ...
3 مهر 1394

مسافرت ♥

سلام ما یه سفر 14 روزه به دامغان داشتیم . رفته بودیم کمک مادر بزرگ و پدربزرگم چون فصل پسته چینی بود . سوغاتی هم آوردم . بفرمایید پسته :   یه روز هم 3 تا پروانه گرفتیم . اینم پروانه منه :   جای شما خالی کلی هم تو جوب دم خونه بازی کردیم .   مادر بزرگ و پدر بزرگم  مرغداری هم دارن : سفید رو من خیلی دوسش دارم .   اونجا تو باغچه لوبیا هم کاشتیم :   روز تولد بابام براش تولد گرفتیم . اینم کیکش ( البته به انتخاب من ) : ناگفته نماند که پارک شاهرود هم رفتیم . خلاصه بگم خیلی خیلی خوش گذشت .♥ نظر یادتون نره ...
28 شهريور 1394

♥ ♥ ♥

سلام  امروز تولد سه ماهگی وبلاگمه .   .: وبلاگ همیشه بهار تا این لحظه ، 3 ماه سن دارد :.   منتظر نظر هاتون هستم.     ...
1 شهريور 1394

مسافرت

سلام دوستای گلم ما یه سفر 10 روزه به سمنان و دامغان داشتیم . 5 روز دامغان  و 5 روز سمنان پیش مادر بزرگم اینا بودیم . اونجا خیلی خوش گذشت چون ما هر شب شام رو تو حیاط و فضای باز می خوردیم و تازه نسیم هم می وزید . مادر بزرگم اینا جلوی خونه شون یه جوب دارن که آب میره . هرشب میتونستیم قورباغه ببینیم . تازه یه شب هم قورباغه بزرگی  گرفتیم . از دامغان رفتیم پارک شاهرود وکلی بازی کردیم با داداشم . اول رفتیم سرسره بادی . بعدش هم رفتیم ماشین بازی بعد هم تاب و سرسره و در آخر هم ترامبولین بعد از بازی هم رفتیم رستوران و شام خوردیم و موقع برگشت هم داداشم تو ماشین خوابش برد . _______________________...
20 مرداد 1394

کار های هنری من

سلام دوستان گلم حتما بیشتر شما فانی بافت دارید . من هم تازه خریدم چون رنگ ها با هم مخلوط بودن بسته بندی شون کردم  . عکس پایینی هم قالیچه ای که دارم می بافم .                                   ...
5 مرداد 1394

خونه مامانی

سلام    ما دیروز رفته بودیم خونه مادر بزرگم اینا برای افطاری  . افطاری رو که خوردیم با دختر عمم و داداشم رفتیم که بازی کنیم و چه بازی       داشتیم بار فیکس می زدیم . من پاهامو که می بردم بالا راحت می رفتم و تاب می خوردم . و اما دادا شم که  ژیمناستیک کاره از دیوار راست می رفت بالا . دختر عمم که زیاد از اینجور کارا نمی کنه حسابی هیجان زده شده بود و تا می خواست بره بالا میو فتاد پایین منم بغلش میکردم تا بتونه به بارفیکس برسه و اونو بگیره و با لا خره پس از تلاش های بسیار زیاد تونست . بعد ما کلی بازی کردیم و از سر و کول هم بالا رفتیم بعد دختر عمم اینا رفتن و ماهم داشتیم آماده می شدیم که بریم ...
27 تير 1394